فصل ۳۸ رمان عظر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
به سمت هتلی دنج رفیم . هنگام ورود به رستوران هتل ٬ دخترکی با دسته ای گل جلو آمد. همان طور که به ما می نگریست به آرامی گفت : آقا برای خانم زیبایتان یک شاخه گل بخرید . پژوهش دست در جیب برد و در حالی که لبخن به لب داشت به آرامی گفت : امیدوارم .و سپس شاخه ای گل رز صورتی را از بقیه ی گل ها جدا کرد و نگاهی معنی دار به سویم افکند و گل را مقابلم گرفت . تقدیم به دیبا خانم عزیزم با تمام احساس . امیدوارم گل رز را دوست داشته باشید . ناگهان به یاد روزی افتادم که ماکان در باغ شمیران برای اولین بار شاخه ی گل رزی آتشین به من تقدیم کرده بود . دوباره همان حس و حال سابق به سراغم امد. انگار مخاطبم ماکان باشد ٬ با خنده گفتم : واقعا طبق سلیقه ی من عمل کردید . خنده ای کرد و گفت : امیدوارم در تمام مسائل سلیقه ای مشترک داشته باشیم . من بین تمام گل ها رز را می پسندم . زیرا من گل رز را که مظهر زیبایی و ظرافت است ٬ می پسندم . سر میز نشستیم . سیگار آتش زد و دستور غذا داد. می خواستم کمی در مورد خودم با شما صحبت کنم . امیدوارم حرف هایم موجب کسالتتان نشود. سرش را پایین انداخت و سپس یکباره آسمان آبی چشمانش را به من دوخت . نمی دانم چگونه مطرح کنم . شاید خیلی غیر منتظره باشد اما دلم می خواهد با صراحت کامل جوابم را بدهید . راحت باشید . هرچه می خواهید بگویید . امیدوارم از دستم کاری ساخته باشد . سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد . من از شما می خواهم که مرا به همسری بپذیرید. گویی خودش هم باور نمی کرد به این راحتی چنین حرفی زده باشد . من در بهت و تعجب او را می نگریستم و نمی دانستم چه بگویم . دیبا خانم من از شما خوشم می آید . چگونه بگویم ٬ در نگاه اول شما را پسندیدم. با مادر و پدرم هم صحبت کردم و از محسناتتان گفتم . باور کنید انها هم خیلی خوشحال شدند . به خدا مدتی است که دارم فکر می کنم و بار ها محکتان زده ام . شخصیتتان را زیر نظر گرفتم و دست اخر به این نتیجه رسیدم که شما برای من ساخته شده اید . امیدوارم جسارت مرا ببخشید . اما دلم در گرو عشق شماست . دوست دارم جوابم را بدهید و اگر اجازه دادید٬ به نمایندگی از پدر و مادرم شما را از خانواده تان خواستگاری کنم . نمی دانستم چگونه به مردی که دو سال در کمال احترام زیر یک سقف با او کار کرده بودم ٬ جواب رد بدهم و بگویم قصد ازدواج ندارم . با چه لحنی ؟ اگر جوابش را با اخم و عصبانیت بدهم ٬ گستاخی به خرج داده ام . پس چگونه بگویم هیچگاه فکر نمی کردم با چنین مسئله ای از جانب او مواجه شوم ؟ ساکت ماندم و لیوان نوشیدنی ام را روی میز گذاردمو با خیال راحت ٬ انگار که هیچ نشنیده ام به اوای موسیقی ای که در فضا پخش می شد گوش فرا دادم . دست های مردانه اش را به سمتم اورد و دستانم را در دست گرفت . از تب ان دست ها سوختم . دست های سرد من خیلی وقت بود که گرمایی به خود ندیده بود . لرزشی وجودم را فرا گرفت . به سرعت دستانم را از دستانش جدا کردم . با چشمانی اشک آلود به من نگگریست . بگویید دیبا خانم . خواهش می کنم . این سکوت باعث عذاب من می شود . هر خواسته یا شرطی داشته باشید با جان و دل می پذیرم . فقط جوابم را بدهید . دوباره سیگاری آتش زد. مرا ببخشید که نتوانستم احساساتم را مهار کنم . دست خودم نبود . لحظه ای احساس کردم از نفس هایم به من نزدیک تر هستید . در حالی که نگاهم به دور دست ها بود گفتم : فکر نمی کنید مرا با انچه که می پنداشتید اشتباه گرفته اید ؟ از حرفم مبهوت ماند . نفس عمیقی کشید و گفت : نه اصلا از روز اول خود را در مقابل بتی زیبا ٬ و دوشیزه ای شجاع ٬ با فکری آزاد و به دور از رنگ و ریا و قلبی رئوف مثل قلب پرنده یافتم . چرا باید اشتباه کرده باشم ؟ شما چه دارید می گویید ؟ سکوت کرد . اشک از گوشه چشمم غلطید . خواهش می کنم نگذارید سفره دلم را برایتان بگشایم . اگر هنوز هم می خواهید مثل دو همکار با هم کار کنیم ٬ دیگر این حرف را تکرار نکنید . من به درد شما نمی خورم . دستی به موهیش کشید که روی پیشانی ریخته بود . چه می گویید دیبا خانم ؟ چرا به درد من نمی خورید ؟ علتش چیست ؟ رازی را از من پنهان می دارید ؟ ما از همه نظر به هم می آییم . من و شما ۴ سال تفاوت سنی داریم و من بار ها دیده ام تمام علایق شما علایق من هم هست و هر دو زندگی را از یک دیدگاه می نگریم . پس چرا بی خوردی سد خوشبختی مان می شوید ؟ آنقدر عصبانی بودم که نفهمیدم شخصی که مقابل رویم نشسته ٬ همکارم است . با صدای بلند فریاد زدم : آقای فرزین پژوهش چرا درک نمی کنید ؟ وقتی می گویم ما برای هم ساخته نشده ایم حتما علتی دارد . اما شما آنقدر سماجت می کنید که من دیگر نمی توانم گذشته ام را از شما پنهان بدارم . من ان دوشیزه ای که شما فکر می کنید نیستم که شما هر در تمجیداتتان ازش صحبت می کنید . من زنی بیوه هستم . این را می دانستید که چنین پیشنهادی به من می دهید ؟ با ناباوری مرا نگریست : نه باورم نمی شود . شما دروغ می گویید . باور کنید نیازی به دروغ گفتن نیست. من سه سال پیش در زندگی زناشویی ام شکست خوردم ٬ به حکم این که نتوانستم مادر شوم . زنی که در مقابل شما نشسته است در حسرت دیدار فرزندش سینه سوخته است . می دانید چرا به حال بچه های یتیم اشک می ریختم ؟ اگر نمی دانید بگذارید بگویم . با خودم فکر کردم چرا عده ای که لیاقت مادر شدن ندارند گ٬ آنقدر خدا به آنها فرزند عطا می کند که از فقر و نداری آنها را در خیابان ها رها می کنند و منی که دلم برای بچه پر می کشد برای گرمی دستان کودکی باید در حسرت بسوزم . گریه امانم را برید . سرم را روی میز گذاشتم و با صدای بلند گریستم . دستش را روی موهایم کشید و التماس کرد : دیاب خانم اشک نریزید . مرا ببخشید . سرتان را بند کنید . از شما با این روحیه ی سرسخت بعید است که به خاطر گذشته اشک بریزید . شاید باید از ماکان می پرسیدم . ای کاش چنین می کردم . اما سرهنگ جیزی از شما به من نمی گفت . از همه حرف می زد جز شما . به خدا اگر می دانستم مسئله را به گونه ای دیگر عنوان می کردم . شاید می گفتم : من از گذشته ی شما با خبرم و اصلا برایم مهم نیست که متارکه کرده اید . یا این که اگر فرزندی داشتید یا نداشتید برایم فرقی نمی کرد . حالا گریه نکنید . اینجا درست نیست . سپس دستم را به آرامی گرفت و به لب هایش نزدیک کرد . : بلند شوید دیبا خانم . اینجا هوا گرم و آزار دهنده است . می رویم کمی با ماشین گردش کنیم تا حالتان سرجا بیاید . در ماشین دستمالی به دستم داد تا اشک هایم را پاک کرد کنارش روی صندلی جلو نشستم . سیگاری اتش زد . مسافتی را که جلو رفتیم جلوی باغ پر درختی خارج از تهران توقف کرد . می خواهیم کمی در این هوای آزاد قدم بزنیم . در آینه اتومبیل صورتم را برانداز کرد و سپس لبخندی به او زدم . با دیدن لبخندم احساس آرامش را در چشمانش خواندم .پیاده شدیم و او مرا به نشستن بر وری تخته سنگی لب جوی وعوت کرد . گفت : دیبا خانم این ها برای من مهم نیست . کم . بیش حدس زده بودم که چرا تن به ازد.اج نمی دهید . با شناختی که نسبت به خانواده ی اصیل شما دارم ٬ بعید می دانستم بی دلیل اجازه ی زندگی مجردی را به شما بدهند . اما از این که مرا لایق دانستید که گذشته هایتان را دانم متشکرم . ببینید دیبا خانم این مسئله برای من اهمیتی ندارد . شما اگر ۴ فرزند هم می داشتید من شما را همین قدر می خواستم که الان می خواهم . اما این که می گویید در حسرت فرزند می سوزید ٬ می توانم با صراحت و جرئت بگویم شما را به فرانسه می برم تا تحت نظر بهترین متخصصان زنان قرار بگیرید . در آخر اگر خدای نکرده تاثیری نداشت خب چیزی نشده ٬ فرزندی از یتیم خانه بر می داریم . من که نمی خواهم در ایران بمانم . در ولایت غریب هم کسی بویی نمی برد که این بچه مال ما نسیت به کس دیگری تعلق دارد . به خوش قلبی اش خندیدم . چگونه حالا که ماکان را دوباره یافته بودم ٬ باز به خاطر عجله در تصمیم گیری ٬ او به دست فراموشی می سپردم ؟ نگاهمان در هم گره خورد . باد گیسوان رهایم را به حرکت درآورده بود . با حالتی افسرده گفتم : نه آقای پژوهش . من پدر و مادرم را تنها نمی گذارم . بگذارید همان دیبای سابق باشم که ساعتی تدریس مرا دلشاد می کرد . نگذارید به خاطر فرار از شما تنوع لحظه هایم را رها کنم . آنچه را که امروز بین ما گذشت فراموش کنید . اگر مرا دوست دارید ٬ به همان حرمت عشق پاک همین جا غائله را ختم کنید . با ناباوری مرا نگریست . چشمانش به رنگ دریایی طوفانی در امده بود . گونه هایش سرخ شده و عرق بر پیشانی اش نشسته بود . دستم را گرفت و مرا دعوت به برخاستن کرد . به سوی ماشین رفتیم . سیگاری آتش زد . در راه سکوت بود و سکوت . فقط موقع پیاده شدن من ٬ گفت : من به شما فرصت می دهم فکر کنید تا شاید پیشنهادم را بپذیرید . مرا ببخشید . از حالا تا آن زمان شما باز دیبا زندی همکار من هستید . بگذارید این عشق سرکش سوداگری اش را در سینه ام بکند و سر از قلب نیمه جانم بیرون نکشد زیرا می ترسم شعله های این عشق زندگی ام را بسوزاند . دست هایش را به سمتم آورد . دستم هایم را بگیرید و ببینیدچقدر در حرارت این عشق می سوزد . دیگر وای به حال قلبم که اتتشکده ای شده که اگر با رضایت مرا بپذیرید و پا به درون آن بگذارید ٬ گلستان ابراهیم می شود . اگر نظرات زیاد باشد و بلاگفا هم سر ناسازگاری مثل این چند روز با من نگذارد فصل بعدی را هم می گذارم .

نظرات شما عزیزان:

s
ساعت10:51---12 ارديبهشت 1391
kheili khob boddddddddd

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 115
بازدید هفته : 120
بازدید ماه : 120
بازدید کل : 8597
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس